نیاز دارم یه مدت از فضای نِت و وبلاگ فاصله بگیرم،دیر یا زودش رو نمیدونم ولی احتمالا دوباره برمیگردم،با آرزوی موفقیت و خوشبختی واسه همگی،فعلا...🌷👋
پر بازدیدترین فایل ها سایتچالشی در وبلاگ سکوت برگزار شده با عنوانِ "ده کاری که قبل از مرگ باید انجام بدم" اول اینو بگم که من توی گروه اون دسته از آدمهایی هستم که به شدت از مرگ میترسم،و دوس ندارم بهش فکر کنم!😢اولش اومدم ده تا مورد نوشتم بعد دیدم بیشتر شبیه هدفها و آرزوهایی هستن که دوس دارم تا قبل از ۳۰ سالگی بهشون برسم و از اونجایی که عادت ندارم از اهدافم به کسی بگم همه رو حذف کردم و از همون کارهایی که باید قبل از مرگ انجام بدم نوشتم.۱:همهی نماز قضاهام رو بخونم.۲:وقتی ۱۰ سالم بود با خانواده ام مکه رفتم ولی دلم میخواد قبل از مرگم هم یه سفر مکه با حضرتِ یار برم🙈حضرت یار کجایی؟دقیقا کجایی؟😕۳:آلبوم بچگیام،آلبوم عروسیم،کارت عروسیم و همه این نوستالژیجات ها رو تو یه صندوقچه نگه دارم و به بچههام بدم یادگاری داشته باشن و نسل به نسل بچرخه🤣۴:از نظر معنویات به شدت غافلم،دوس دارم قرآن و دعاها و زیارتها رو بیشتر بخونم،خدای خودمو بیشتر بشناسم،دلم میخواد به یه آرامش معنوی که احساس میکنم ندارم برسم.۵:انسانم و خطاکار ترجیح میدم قبل از مرگم هرچیزی که باعث میشه بقیه بعدا تصورشون نسبت بِهِم عوض بشه رو از بین ببرم.۶:اگر تا اون موقع وبلاگی وجود داشته باشه آدرسشو به بچههام و نوههام بدم تا خاطراتمو بخونن و از مادربزرگشون پند بگیرن🤶۷:توبه کنم بابت تمام ناشُکریهایی که موقع عصبانیت و کم آوردن به درگاه خدا کردم😢۸:کاری کنم که خانواده ام،دوستام،آشناهام ازم راضی باشن و خاطرهی بد ازم نداشته باشن و از همشون حلالیت بطلبم.همین دیگه! ۹ و ۱۰ هم نداریم.😼
پر بازدیدترین فایل ها سایتمعمولا کتابهای جوجو مویز با جلدهای بسیار شیک و مرتبی منتشر میشن مثلِ(من پیش از تو،پس از تو،دختری که رهایش کردی،یک بعلاوه یک و...)😊میدونم خیلی سطحی و مسخره به نظر میرسه ولی خب من هنوزم مثل بچگیام در درجه اول جلبِ کتابهایی میشم که جلدشون قشنگ و فانتزی باشه🙊یکی بیاد این اخلاق گَندو از من بگیره😑شاید اصلا یکی از دلایلی که تو کنکور دانشگاه سراسری قبول نشدم این بود که وقتی میرفتم کتابخونه یا کتابفروشی بیخیال توجه به حرف اساتید کنکوری و مافیای کنکور و این چرت و پرتا دست میذاشتم رو کتاب تستی که جلدش خوشکلتر باشه و ترجیحاً سنگین تر باشه و به سلیقه من بخوره🤦♀️حالا جُدا از شوخی نمیشه از حق بگذریم ولی کتابهای خوبی انتخاب میکردم مشکل این بود که توسط یک عدد کنکوریِ Book Worm خریداری نمیشدن🙄اصن چرا یهویی رفتم سَرِ بحث کنکور؟داشتم در مورد جوجو مویز حرف میزدمااا😑الانم وقتی میخوام کتاب بخرم شدیدا به کتابهایی جذب میشم که جوجومویز نوشته مثلا فلان کتاب رو میبینم که عه چه قشنگه بعد نویسنده رو میخونم با اسم جوجو مویز مواجه میشم ولیییی نمیدونم چرا ازش انتقادهای خوبی نمیشه و با توجه به همون انتقادها هنوز یه دونه کتاب ازش نخوندم،فقط جلدشون رو میبینم و لبخند میزنم و میزارم سَرِ جاش😁شما نظرتون در مورد جوجو مویز چیه؟کتابهاش ارزش خوندن دارن؟یا حتی ترجمه کردن؟🤔
پر بازدیدترین فایل ها سایتخب ظاهرا عملیات تغییر رشته ام با موفقیت انجام شد.فقط چون دانشگاه تعطیله واحدای عمومی رو هنوز تطبیق ندادم.دیروز تا نت رو روشن کردم دیدم توسط یکی از استادها توی یه گروه واتساپ عضو شدم که قرار شده یه ساعت و یه روز مشخص بشه که آنلاین تدریس کنه.ولی هنوز معلوم نیست!هیچکدوم از بچههای گروه که به احتمال زیاد همکلاسیهای جدیدم هستن رو نمیشناسم،کلی دانشجو جدید و آدمای جدید،کلی شوق و ذوق دارم.آخرین روزی که میخواستم از "سین" خدافظی کنم چون دیگه با هم همکلاس نبودیم خب صمیمیتمون هم قاعدتا کمتر میشد گفتم دلم خیلی واست تنگ میشه،از اونجایی که یه آدمِ کاملا سرخوش و بیخیاله و هیچی واسش مهم نیست گفت بیخیال بابا انقدر آدمای جدید میان تو زندگی و میرن که یه مُدت که بگذره دیگه اصن منو یادتم نمیاد.شاید حرفش دُرُست بود،همیشه به بیخیال بودنش،به این که همه چیز واسش خنده داره و واسش مهم نیست،چیزی رو جدی نمیگیره غبطه میخورم.توی هیچ موردی اذیت نمیشه حتی بدترین اتفاقها یا اذیت شدنش به حداقل ترین شکلِ ممکنه خدا رو شکر ! ولی با همهی اینها احساس میکنم بهترین کار رو کردم که به قیمت همکلاس بودن با "سین" و یه سِری چیزای دیگه این رشته رو ادامه ندادم و همون ترم اول تصمیم گرفتم لِفت بدم.اگه حتی یه ترم دیگه ادامه داده بودم شاید با خودم میگفتم کلی واحد پاس کردم،یه سال الکی هدر رفت،اون موقع شاید تغییرش نمیدادم.ولی الان از اینکه زود دست به کار شدم و برای اولین بار تحت تاثیر حرفهای کسی قرار نگرفتم احساس بهتری دارم.باشد که در بقیهی موارد هم همیشه خودم واسه خودم تصمیم بگیرم و به این ریتم عادت کنم.فکر کنم بخاطر کرونا آموزشگاه رانندگی رو هم تعطیل کردن،میخواستم دوباره واسه امتحانِ شهری ثبت نام کنم،احتمالا تا اطلاع ثانوی عقب افتاده.
Little aunt's wedding with a loved oneکرونا اومد تا بفهمیم گاهی تعطیلیهای خیلی طولانی هم خوشحالمون نمیکنه...اسفندِ۹۶،تقریبا همین روزها بود که آبله مرغونِ وحشدناکی اومد سراغم،تمام صورت و بدنم پُر شده بود از جوشهای ریز و کوچولو،خیلی بد بود،دقیقا سه ماه مونده بود به کنکور و علاوه بر برنامه ریزیهایی که داشتم واسه اسفندماه و آزمونها و به هیچکدومشون نتونستم برسم،کُلِ تنظیماتِ بدنم و سیستم ایمنیم بهم ریخت!اصلا فکر نمیکردم یه آبله مرغون ساده انقدر تاثیرات منفی داشته باشه،قبل از من داداشم گرفت،هیچیش نشد،فقط در حد یه سرماخوردگیِ ساده و سه-چهار تا جوش رو صورتش بود،ولی من مُدام تب و لرز میکردم،یه دیقه سردم بود و بخاری رو تا آخر روشن میکردم و پتو میدادم روم یه دیقه به شدت گرمم بود جوری که سرگیجه و حالت تهوع میگرفتم! اصن یه وضعی! این راسته که میگن از هرچی بترسی،سَرِت میاد!هم کلاسیهام همشون توی دوره دبستان آبله مرغون گرفته بودن،تو کلاسمون فقط من بودم که هنوز تا پیشدانشگاهی این ویروس رو نگرفته بودم،همیشه میترسیدم که نکنه نزدیک کنکور بگیرم یه وقت؟؟که متاسفانه این اتفاق افتاد،تازه نزدیک عید هم بود،کلی ماسک و کرم زدم که جای اون جوشای لعنتی بره و جلو مهمونا زشت نباشه،این روزها هم که کرونا اومده و معروف شده به روزهایِ کرونایی،سعی میکنم ازش نترسم و بهش فکر نکنم،احساس میکنم هر چقدر روی این چیزا حساس تر بشی نتیجه اش بدتره،دقیقا مثه همون روزایی که داداشم آبله مرغون گرفته بود و من قرنطینه اش کرده بودم و تا یه متری بهش نزدیک نمیشدم،ولی باز هم با اون همه رعایت دو هفته بعدش خودم گرفتم.
خودآزمایی فصل ماشین ها پایه نهمچقدر زود همه چیز سنجاق میشه به نوستالژیهای زندگیمون،حتی چیزهایی که یه روزایی برامون مُدرنیته بودن!بعد از چند سال رفتم بلاگفا،خیلی حسِ نوستالژیکی داشت،یادش به خیر تا قبل از اینکه بپوکه دُنیایی بود واسه خودش ،یادمه چقدر خودم رو به دَر و دیوار زدم تا قالب سازی یادگرفتم ولی الان که اومدم بَیان دیگه بدردم نمیخوره،هنوزم وبلاگای قالب سازی هستن،همه اون قالبا،همهی اون شکلکا... ولی خیلی وقته آپدیت نشدن...هنوزم وبلاگایی که اون موقعها میخوندم هستن ولی نویسندههاشون خیلی وقته نیستن و هیچ خبری ازشون نیست و آخرین پستهاشون به سالهای نود و سه یا نود و دو برمیگرده،انگاری یه زلزله یا سونامییا همچین چیزی اومد و همه ناپدید شدن...اعتقاد دارم بلاگرا از صمیمیترین دوست و آشنایی که هر روز از نزدیک میبینیمش بهمون نزدیک ترن حتی اگه صدها کیلومتر یا بیشتر باهامون مسافت داشته باشن!...تو دُنیای واقعی ممکنه حرفامون رو قورت بدیم،خودمون رو سانسور کنیم ولی اینجا نه حتی اونایی رو که تازه باهاشون آشنا میشیم رو انگار صدساله میشناسیم...شده آدمهایی رو سالها نبینم و دلم هم براشون تنگ نشه..ولی خیلی دلتنگ بلاگرهایی میشم که یهو بی خبر میذارن و میرن...شاید باورتون نشه ولی ارادت عجیبی به وبلاگ نویسها و بلاگستان دارم شاید بخاطر همینه با اینکه خیلیا کوچ کردن به اینستا هنوز به خودم اجازه ندادم اینستا رو نصب کنم،چون متعلق به اینجام و احساس میکنم اینستا در مُقابل با دُنیای بلاگرها واقعا چرته،همتونو دوس دارم،خیلی:)حضور داشته باشیم،بنویسیم،حتی کوتاه،حتی دیر به دیر،ولی نذاریم بَیان هم به نوستالژیها سنجاق بشه.
اسامی واجدان شرایط طرح مسکن فرهنگیان امروز اعلام میشودبه تمام آدمهای اطرافتان زمان دهید تا خودشان انتخابتان کنند...وجودتان را به کسی یادآور نشوید کهای فلانی من هم اینجا نشسته ام تایمهای بود و نبودت را میشُمارم...بگذارید خودشان بفهمند یادشان بیاید که در آنسوی مشغلههایشان کسی شبیه شما با صبوری تمام چشم انتظارشان است چشم انتظار یک روزبخیر،یک سلام!آدمها را به اجبار کنار خودتان حفظ نکنید...خودشان اگر بخواهند سراغتان را میگیرند و اولویتشان میشوید!
خندیدن خوبه بیشتر بخندیمیادگاریهای یک ترم دانشجویی در رشتهای که دوسش نداشتم و از روی لجبازی انتخابش کرده بودم،رشتهای که انتخابش برام یه اشتباه محض بود رو بردم نصف قیمت به یه خانم کتابفروش فروختم،دیگه لازمشون نداشتم و دوست نداشتم قفسهی کمدم رو کتابهایی پر کنن که داشتنشون برام لزومینداره...من تا الان از هیچ چیزی به اندازهی لجبازیهام ضرر نکردم..لجبازیهایی که از روی عصبانیت آنی بوجود میومد و در لحضه فقط دلم رو خُنَک میکرد،و بعدش من میموندم و آتیشی که به بارِ خودم زدم...
آدم ها را به اجبار کنار خودتان حفظ نکنیدیادمه از آخرین باری که امتحان آیین نامه دادم تقریبا یه ماه یا بیشتر میگذره!یادمه قبول نشدم و چقدر اعصابم خورد شده بود،دیگه نرفتم امتحان بدم تا اینکه هفته پیش نوبت گرفتم و امتحانش افتاد واسه امروز،از ساعت ۷/۵ صبح تو آموزشگاه بودم.بعد از امتحان،وقتی افسر اسم مردودیها رو میخوند ضربان قلبم تندتند میزد و کلی استرس گرفته بودم و تو دلم دعا میکردم خدایا اسم من رو نخونه یهو!که خوشبختانه نخوند و ظاهرا قبُول شده بودم!خدایا شکرت...خیلی وقت بود به یه خوشحالیِ هرچند کوچیک نیاز داشتم...امتحان شهری افتاد واسه شنبه ساعت ۸ صبح!
در گذر از روزهاتعداد صفحات : 1