یادگاریهای یک ترم دانشجویی در رشتهای که دوسش نداشتم و از روی لجبازی انتخابش کرده بودم،رشتهای که انتخابش برام یه اشتباه محض بود رو بردم نصف قیمت به یه خانم کتابفروش فروختم،دیگه لازمشون نداشتم و دوست نداشتم قفسهی کمدم رو کتابهایی پر کنن که داشتنشون برام لزومینداره...من تا الان از هیچ چیزی به اندازهی لجبازیهام ضرر نکردم..لجبازیهایی که از روی عصبانیت آنی بوجود میومد و در لحضه فقط دلم رو خُنَک میکرد،و بعدش من میموندم و آتیشی که به بارِ خودم زدم...
بعد از کتابها رفتم مطبِ دکتر نوبتم هشتِ دی بود تنبلی کردم و نرفتم و دیروز که بیرون بودم یه سَر رفتم واسه ویزیت یکی دوتا از داروهام رو عوض کرد علاوه بر اون یه برگه رو از ویزیت قبلی باید براش میبردم اما فراموش کرده بودم و قرار شد عکس بگیرم واسش بفرستم و بعد با وُیس بهم توضیح بده،خوشبختانه اون برگه رو گُمِش نکرده بودم و امروز صُبح واسش فرستادم ولی ظاهرا هنوز واتساپش رو چک نکرده،وقتایی که میرم بیرون آدمهایی رو میبینم که دوست ندارم ببینم و سوالهایی ازم میپرسن که دوس ندارم بپرسن،اون آدمها مثلا میتونن معلم کلاس پنجم ابتدایی و یا دبیر دینی و عربی دوران راهنماییم باشن و اون سوالا مثلا میتونن این باشن که خب چه خبر،چیکار میکنی؟و من خوب میدونم که منظورشون از چه خبر،چیکار میکنی اینه که خب حالا بعد از گذشت این سالها و این همه ادعا چه رشتهای قبول شدی و چه دانشگاهی درس میخونی؟! اگه نخوام دروغ بگم اصلا دوست ندارم به سوالاشون جواب بدم که البته آخرش مجبور میشم و جواب میدم و از شما چه پنهون به شدت حسِ ضایع شدن و دماغ سوختگی بهم دست میده اینجور موقعها!دیروز خیلی خوب فهمیدم که همین سوالهای ساده بعضی وقتا چقدر میتونن واسه یه نفر پیچیده و دردناک باشن و نمک بپاشن به زخمش و چقدر خوب میتونن حالشو بد کنن!دیروز صبح "سین" بهم پی ام داد که رفتم ساختمون اداریِ دانشگاه واست پرسیدم گفتن کارتاتون اومده،چون میدونستم حرفاش زیاد اعتباری نداره واسه اینکه مطمعن بشم و این همه راه الکی نرم دانشگاه و برگردم خودم زنگ زدم به مدیر گروه و گفت هنوز کارتاتون نیومده هروقت اومد خودمون تماس میگیریم!پس "سین" چی رو سوال کرده بود؟!الان یکم نگرانم ترم جدید شروع شده بعضی از رشتهها رفتن سَرِ کلاس پس کارتهای ما کِی میاد؟هفت تا واحد دارم که باید معادل سازی کنم یهو نگن وقتِ حذف و اضافه و معادل سازی تموم شده!
طرز تهیه سس بشامل